طبيبا در دلم دردي نهان دارم نميداني
دلي افسرده از جور زمان دارم نميداني
نشد گوي كلامي راكه نايم در قبال آن
ولي از خيمه شب بازان فغان دارم نميداني
ز زخم سر مزن حرفي كه سهل است از براي من
هزاران زخم جانسوز زبان دارم نميداني
كدامين رنج و دردم را دوران گويمت آخر
زهر يك ناله اي از عمق جان دارم نميداني
نه تنها چهره ام را غرق خون بيني در اين بستر
كه من مرغ دلي در خون طپان دارم نميداني
نظر منما كه مي بيني من دل خسته آرامم
چه گويم ديده دل خون چكان دارم نمي داني
به ياد همسرم زهراي اطهر بودم و هستم
زداغش سينه اي آتشفشان دارم نمي داني
بهارم چون خران گشت و نشستم گوشه اي تنه
بهاران را زدلتنگي خزان دارم نميداني
امير مومنان و فاتح خيبر منم اما
كنون در سينه آهي بس گران دارم نمي داني
مزن بر هم طبيبا اين ره معشوق و عاشق را
روان در عالمي ديگر روان دارم نمي داني
كلام فزت را آري به رب كعبه آوردم
چراكه وصل جانان را نشان دارم نمي داني
سخن كوته دگر زارع بگو اي چرخ بازيگر
كه ظلم بيشمارت را بيان دارم نميداني
( ميرزا غلام حسين زارع )